ماجرای تولد دنیا جونم
خوشگل خاله اگر توی شکمت مامانت بودی امروز 38 هفته ت تموم می شد! تازه میخواستیم از فردا آماده ی اومدنت باشیم... اما الان خداروشکر 5 روز از اومدنت گذشته و امشب شب شش ت بود...
اون روز چهارشنبه دوم اسفند91 بود. من و همسرم برای کاری باید می رفتیم برای همین صبح بارانو گذاشتیم پیش مامانت و رفتیم. ظهر که برگشتیم من رفتم خونه ی شما و عمو رفت خونه ی خودمون که درس بخونه چون امتحان داشت. بعداز ناهار همه خوابیدند مامانت، بابات و باران... اما من هرکاری کردم خوابم نبرد حدود ساعت 4 بابات رفتند دانشگاه...
نزدیک ساعت 5 بعدازظهر بود که مامانت بیدار شد و یک راست رفت w c بعد که اومد دیدم چهره ش مضطرب و نگرانه گفتم چی شده گفت فکر کنم کیسه ی آبم پاره شده.... بهش گفتم سریع لباس بپوش بریم بیمارستان. خیلی ناراحت بود و می گفت هنوز زوده داشت گریه ش می گرفت. بهش گفتم اصلا نگران نباش خیلی هم زود نیست ایشالله به سلامتی دنیا میاد. فوری به مامانم زنگ زدیم که آماده بشن. برای اطمینان به بیمارستان هم زنگ زد که گفتند فوری بیا. اما هرچی به بابات زنگ می زد نمی گرفت یک بار هم که گرفت قطع شد... منم زنگ زدم به عمو که بیاد دنبالمون بریم بیمارستان. خلاصه من و مامانم و بارانو خاله لعیا همه با هم رفتیم بیمارستان. ساعت بیست دقیقه به شش بیمارستان بودیم.
با دکترش تماس گرفتند ولی گفتند تا دردش شدید نشه نمیاد. ما که بیرون از اتاق بودیم و بی خبر و چشم به در که یکی بیاد بگه چه اتفاقی داره می افته... تا ساعت یازده که دکتر اومد. بعدا مامانت گفت که از ساعت هشت و نیم دردش شروع شده بوده... حدود یازده و نیم بود که دکتر اومد و گفت نمی تونه زایمان کنه و ضربان قلب بچه رفته بالا باید سزارین کنیم. تقریبا دوازده بود که بردنش اتاق عمل. طفلک خواهرم رنگ به رو نداشت و ناراحت بود از اینکه چند ساعت درد کشیده و آخر باید سزارین بشه.... خلاصه ساعت 12 و 25 دقیقه پرستار اومد و گفت که لباسای نوزاد رو بدیم و بالاخره دنیا خانم به دنیا اومد...