دنیای خالهدنیای خاله، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

آبنبات خاله + حبه ی انگور خاله

بیست روز گذشت

  دیگه این روزا باید منتظر به دنیا اومدنت می بودیم و لحظه شماری می کردیم. اما تو مارو منتظر نداشتی...   برای سومین بار بیست گرفتی عزیزخاله. بعد از بیست دقیقگی و بیست ساعتی حالا بیست روزه شدی!   بازم سنت دوبرابر شد! ماشالله تپل و خوردنی شدی حیف که عکس جدید ازت ندارم که بذارم. ایشالله عکس نوروزی کنار سفره ی هفت سینت رو توی اولین پست سال 92 میذارم. این روزا همه سرشون شلوغه. منم زیاد فرصت ندارم پای لپ تاپ بشینم. اومدم بیست روزگیت رو تبریک بگم و بهترین نوروز و سال جدید رو برای گل خوشگل خاله آرزو کنم که اولین نوروزشه. ...
23 اسفند 1391

ده روزگیت مبارک دنیای من

ده روز از زندگیت گذشت دنیا جونم... باورت میشه؟ ایشالله تولد ده سالگیت رو جشن بگیریم عزیز خاله دلم میخواد زودتر بزرگ شی... دوستت دارم   (البته این عکس مربوط به 5 روزگیته وقتی نصف الان سن داشتی!) ...
13 اسفند 1391

ماجرای تولد دنیا جونم

خوشگل خاله اگر توی شکمت مامانت بودی امروز 38 هفته ت تموم می شد! تازه میخواستیم از فردا آماده ی اومدنت باشیم... اما الان خداروشکر 5 روز از اومدنت گذشته و امشب شب شش ت بود... اون روز چهارشنبه دوم اسفند91 بود. من و همسرم برای کاری باید می رفتیم برای همین صبح بارانو گذاشتیم پیش مامانت و رفتیم. ظهر که برگشتیم من رفتم خونه ی شما و عمو رفت خونه ی خودمون که درس بخونه چون امتحان داشت. بعداز ناهار همه خوابیدند مامانت، بابات و باران... اما من هرکاری کردم خوابم نبرد حدود ساعت 4 بابات رفتند دانشگاه... نزدیک ساعت 5 بعدازظهر بود که مامانت بیدار شد و یک راست رفت w c بعد که اومد دیدم چهره ش مضطرب و نگرانه گفتم چی شده گفت فکر کنم کیسه ی آبم پاره شده...
7 اسفند 1391

آبنبات عجول من

آبنبات خوشگل خاله تازه 37 هفته رو تموم کرده بود که دیگه طاقت دوری از ما رو نداشت و بالاخره پا به این دنیا گذاشت. دنیای من... به دنیا خوش اومدی در اولین فرصت خاطره ی اون روز رو برات می نویسم عزیز خاله. ...
4 اسفند 1391

آخرین سونوگرافی

آخ که دلم می ریزه هر وقت یادت می افتم خاله جون چند روز پیش عزیزجون کلی پای تلفن گریه کرد. می دونی چرا؟ برای اینکه دکتر نامه ی معرفی به بیمارستان رو به مامانت داده بود که هر وقت لازم شد بره بیمارستان واسه زایمان. عزیزجونم حسابی استرس داشت و نگران مامانت بود می گفت کاش سزارین می کرد بچه م چجوری درد بکشه... حالا فکر کن من بشینم مامانمو نصیحت کنم که زایمان طبیعی بهتر از سزارینه و حالا که خودش تصمیم داره این کارو انجام بده شما باید تشویقش کنید نه اینکه نگرانش کنید... البته به خودش که چیزی نگفته بودند اما راستش منم می ترسم حتی تصور دردکشیدن خواهرم برام سخته چجوری همراهش برم و ببینم........ وای خدا... خواهش می کنم کمکش کن... کاری کن زایمان...
30 بهمن 1391